301- يك روز يك تركه دماغشو محكم ميكشه بالا چشش سبز ميشه!
302- تركه ميره بقالي، ميگه: آقا نوشابه خانواده دارين؟ يارو ميگه: بعله. ميگه: به مجرد هم ميدين؟!
303- از لره ميپرسن از چه تريپ لبي خوشت مياد؟ ميگه: از لبِ جو!
304- تو خيابون تصادف ميشه، يك وانت نيسان گردن كلفت ميزنه به يك موتور، دو نفر ترك موتور بودن يكيشون سرش ميخوره به جدول و جابهجا تموم ميكنه، دومي فقط پاش ميشكنه. خلاصه ملت جمع ميشن دورشون، اون بدبختي كه پاش شكسته بوده هي داد و هوار ميكرده، تركه ميره جلو بهش ميگه: خجالت بكش خيابون رو گذاشتي رو سرت! تو كه الحمدالله چيزيت نشده، ببين اون رفيقت بنده خدا تموم كرده اما اينقدر سر و صدا نميكنه!
305- تركه ميره تو يخچال درو رو خودش ميبنده! بهش ميگن چيكار ميكني مرد مؤمن؟ ميگه: ايلده ميخوام ببينم اين چراغش واقعاٌ خاموش ميشه يا نه؟!
306- عربه پشت اتاق مخصوصِ نوزادان واستاده بوده و داشته بچهها رو تماشا ميكرده، يک بابايي ازش ميپرسه: ببخشيد، بچه شما كدومه؟ ميگه: اون دوتا رديف بالايي!
307- يك بابايي حواسپرتي داشته، ميره كلاس «مِديتيشن» (شرمنده اسمش تخميه، ديگه همينه كه هست!). يك روز رفيقش ازش ميپرسه: رضا ديروز عصركجا بودي؟ كلاس داشتم. ااِاِِ.. ايول بابا... كلاس چي؟ ... ... اي بابا... يادم رفته اسمشو... چي بود ... يك جور اسم گل بود به گمونم! رز؟ نه. شقايق؟ نه. نرگس؟ آهاا! ايول... نرگس جون، قربونت يك دقيقه از آشپزخونه بيا، بگو اسم اين كلاسي كه من ميرم چيه؟!
308- به عملهه ميگن با آجر جمله بساز، ميگه با آجر كه جمله نميسازن، ديوار ميسازن!!
309- يه روز يه پسره وقتي كه سربازيش تو قزوين تموم ميشه با تاكسي مياد ترمينال تا بااتوبوس برگرده به شهر خودش وقتي از تاكسي پياده ميشه و ميخواد به راننده پول بده كارت پايان خدمتش از جيبش روي زمين مي افته وديگه جرات نميكنه خم شه اونو برداره پس مجبر ميشه دوباره بره سربازي
310- يک روز يه ترکه ميره تو بن بست از گرسنگي ميميره!
311- به يک نفر گفتند وجه تشابه ژيان با پيژامه چيست؟ گفت با هيچکدام تا سر کوچه نميتوان رفت.
312- پدر براي اولين بار ديد كه دخترش به جاي اينكه دو ساعت با تلفن حرف بزنه بعد از يك ربع حرف زدن تلفن رو قطع كرد. پدر پرسيد: كي بود؟ دختر گفت: شماره رو عوضي گرفته بود.
313- منشي از مردي كه تقاضاي ملاقات كرده بود، پرسيد: شما با ايشون دوست هستيد، يا باهاشون حساب و كتاب داريد، يا كار اداري؟ مرد گفت: اولاً بيست ساله دوست هستيم، ثانياً ازش يك ميليون پول طلب دارم، ثالثاً ميخوام باهاش در مورد يه پرونده اداري هم مشورت كنم. منشي گفت اولاً تا دو دقيقه ديگه ميتونيد ايشون رو ببينيد، ثانياً ايشون مرخصي هستن و تا يه هفته ديگه نميآن، ثالثاً ايشون جلسه دارن!
314- يک روز يک نفر با عينک دودي مي رود لب دريا و مي گويد چقدر نوشابه!
315- از كلاغه ميپرسند دودوتا ميشه چندتا؟ ميگه قارتا !
316- چهارتا آباداني مي خواستند از مرز خارج بشن, تصميم ميگيرند پوست گوسفند بپوشند و قاطي گوسفندها با گله حركت كنند. درست در لحظه اي كه مي خواستند از مرز خارج بشن, نيروهاي انتظامي فرياد مي زنند: آهاي اون چهارتا آباداني بيان بيرون از گله. آنها باتعجب خارج ميشن و ميپرسند شما از كجا فهميدين كه ما آباداني هستيم؟ مامورا ميگن: از اونجايي كه گوسفندها عينك ري بن نميزنند.
317- خانمي بچه به بغل در پارك شهر براي آقايي درد دل ميكرد: ديروز راننده اتوبوس به من گفت كه بچه شما زشتترين و بدتركيبترين موجود عالم است. از ديروز تا حالا ميخواهم بروم به اداره اتوبوسراني و از او شكايت كنم. مرد گفت: حتما اين كار را بكنيد. اتفاقا اداره اتوبوسراني هم همين نزديكيهاست. تا شما برگرديد من مواظب اين ميمون كوچولو هستم.
318- يك بار يك افسر يك راننده ترك را متوقف كرد و گفت: گواهينامه رانندگي و كارت ماشين... تركه گفت: يعني ميخواهي با اينا جمله بسازم؟
319- پرويز كه پزشك بود بعد از سالها تحصيل در آمريكا به ايران مراجعت كرد و روزي هم رفته بود به ديدن عمه پيرش. همه خانم پرسيد: خوب پرويزجان بگو ببينم اينهمه سال كه خارج بودي چيچي خوندي؟ پرويز گفت: عمهجان من متخصص بيهوشي هستم. همه گفت: به به! چي از اين بهتر! اين تقي پسر خواهرات خيلي بچه بيهوشي است. توروخدا بلكه معالجهاش كني، ثواب داره!
320- به تركه گفتن: لطفا اين اتوبوس دوطبقه را پارك كن. گفت: آي به چشم. حسابي پاركش ميكنم. فردا كه آمدند ديدند طبقه اول را مفصل چمن كاشته و طبقه دوم را سرتاسر گلكاري كرده!
321- چند مرد بازنشسته دور هم نشسته بودند و براي همديگر پز ميدادند. يكي گفت: پسر من بعد از 12 سال از آمريكا برگشته و «اماس» گرفته! ديگري گفت: اينكه چيزي نيست، پسر من كه تازه وارد شده «پياچدي» گرفته! سومي گفت: بابا اينا كه ميگيد اصلا لوازم يدكيش تو ايران پيدا نميشه! پسر من عاقل بود موقعي كه از اروپا برميگشت يك «بامو» گرفته!
322- مردي شب دير به منزل آمد و مست لايعقل بود. زنش پرخاشكنان گفت: اين چه موقع خانه آمدن است مرد؟... ساعت 4 بعدازنصفشب است... مرد گفت: اشتباه ميكني، ساعت تازه يك است. در اين بين ساعت بزرگ ديواري منزل 4 ضربه زد. مرد مست برگشت و رو به ساعت گفت: حالا چه لزومي داشت كه اين موضوع را چهار بار تكرار كني؟
323- جواني در سوپرماركت استخدام شده بود. روز اول كارفرما يك جارو به او داد و گفت: كار امروزت جاروكردن زمين است. جوان با ناراحتي گفت: شما مثل اينكه فراموش كرديد كه من ليسانسيه دانشگاه هستم؟ كارفرما گفت: آخ، درسته... ببخشيد، من اصلا يادم نبود كه در دانشگاه اين كارها را ياد نميدهند! جارو را بده به من تا نشانت دهم!
324- دخو از راهي ميگذشت. ديد خر يك دهاتي بر پهلو خوابيده و مرد روستايي هم به ماتم او نشسته است. گفت: خدا بد نده. روستايي گفت: خرم مريض است ولي بدتر اينكه دردش را هم نميدانم تا دواي مناسب به او بدهم. دخو گفت اينكه كاري ندارد. دم خر را بزن بالا و از داخل سوراخ نگاه كن. خودش هم دهان خر را باز كرد و نگاه كرد. از مرد روستايي پرسيد: مرا ميبيني؟ دهاتي گفت: نه. دخو گفت: بالام جان، اين كه دردش واضح است، رودهاش پيچ خورده!
325- يك دلال عتيقه در شهرهاي ايران ميگشت كه بلكه جنس عتيقهاي پيدا كند و به قيمت نازل از چنگ صاحبش درآورد. در مراغه ديد كه مردي در كوچه نشسته و يك قدح مرغي بسيار اعلا جلويش است و يك گربه مافنگي بسيار زشت دارد از آن غذا ميخورد. تخمين زد قدح مال دوره مغول است و حتما چند هزاردلاري قيمت دارد. ايستاد به تماشا. صاحب گربه گفت: فرمايشي داشتيد؟ دلال گفت: والا اين گربه چشم منو گرفته، نميشه اونو به من بفروشيد؟ مرد گفت: چرا كه نميشه، چون شمايين هزار تومان. دلال هم هزار تومان را داد و دست پيش برد كه گربه و قدح را بردارد ولي مرد ترك گفت: كجا؟ معامله قدح كه نكرديم... گربتو وردار برو. دلال گفت: آخه گربه به اين قدح خيلي عادت كرده چرا نميذاري اونم ببرم؟ مرد گفت: واسه اينكه تا حالا با اين قدح من بيش از 150 تا گربه فروختم!
326- دونفر شيرهاي درددل ميكردند و از مشكل لاينحل يبوست ميناليدند. اولي گفت: اشمال آقا، راشتشو بگو... تو شالي چند دفعه ميري مشتراح؟ اسمال آقا گفت: دروغ شرا... بهار يه دفعه... تابشتون يه دفعه... پاييز يه دفعه... زمشتون هم يه دفعه...! اولي گفت: خوب پدر شگ... يه دفعه بگو اشهال دارم!
327- خر يك دهاتي گم شده بود، همه جا به دنبالش گشت و بالاخره خسته و ناراحت وارد باغي شد. از قضا پسر و دختري در آن باغ ميعاد داشتند و حرفهاي عاشقانه ميزدند. دختر از پسر پرسيد: تو چرا اينقدر در چشمهاي من نگاه ميكني؟ پسر گفت: آخه من همه دنيا را در چشمهاي تو ميبينم! در اين هنگام يارو دهاتيه با التماس فرياد زد: توروخدا خوب به چشماش نگاه كن ببين خر من كجاست؟
328- روزي همسايه ملا را در كوچه ديد و پرسيد: ملا ديشب در منزل شما چه خبر بود؟ صداي افتادن يك چيز سنگيني را از بلندي شنيدم. ملا پاسخ داد: چيزي نبود، من و زنم دعوا داشتيم و زنم عباي مرا از طبقه دوم انداخت پايين. همسايه جواب داد: افتادن عبا از بلندي، صدا ندارد. ملا گفت: آخر من هم توش بودم.
329- رئيس مافياي شيكاگو با عصبانيت رفت منزل حسابدارش و وكيل خودش را هم برد. چون حسابدار كر و لال بود و فقط اين وكيل با زبان اشاره با او صحبت ميكرد. از او پرسيد: سه ميليون دلار از ما اختلاس شده، حتما كار تو است، زود بگو كجاست؟ حسابدار با ايما و اشاره گفت: از اين موضوع هيچ چيز نميداند. رئيس مافيا هفت تيري بيرون آورد و گذاشت روي شقيقه حسابدار و ضامنش را هم آزاد كرد و گفت: حالا دوباره بپرس. اين دفعه مردك گفت: باشه... باشه... ميگم... پولها توي يك چمدان پشت انبار باغ منزل من است. رئيس مافيا پرسيد چيميگه؟ وكيل گفت: قربان اون ميگه جرات نداري اون ماشه رو بكشي!
330- در ايام عاشورا دسته تركها با شور و حرارت در حركت بود. نوحه خوان گفت: اما حسين سوار بر ذوالجناح شد... يكي از تركها گفت: اشتباه ميكني، ذوالجناح مال امام حسن بود! نوحه خوان گفت: پدرسوخته، تو اگه يك موتور داشتي، به برادرت نميدادي؟
331- يك تركه به تازگي در اداره برق استخدام شده بود و كارش در قسمت سيمباني بود. رئيس قسمت به او گفت: تو وقتي بالاي اين تيرهاي چراغبرق ميروي بايد خيلي احتياط كني و موظب باشي چون سيما لخته... تركه هم قول داد كه حتما رعايت كند. از فردا بالاي هر تير چراغ برق كه ميرفت مرتب داد ميزد: ياالله... ياالله... لخت و نامحرم نباشه...! سيماخانم... خودتو بپوشون!
332- شرلوك هولمز كارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردي و شب هم چادري زدند و زير آن خوابيدند. نيمههاي شب هلمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار كرد و گفت: نگاهي به آن بالا بينداز و به من بگو چه ميبيني؟ واتسون گفت: ميليونها ستاره ميبينم. هلمز گفت: چه نتيجه ميگيري؟ واتسون گفت: از لحاظ روحاني نتيجه ميگيرم كه خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم. از لحاظ ستارهشناسي نتيجه ميگيريم كه زهره در برج مشتري است، پس بايد اوايل تابستان باشد. از لحاظ فيزيكي، نتيجه ميگيريم كه مريخ در محاذات قطب است، پس ساعت بايد حدود سه نيمه شب باشد. شرلوك هولمز قدري فكر كرد و گفت: واتسون تو احمقي بيش نيستي. نتيجه اول و مهمي كه بايد بگيري اينست كه: چادر ما را دزديده و بردهاند!
333- سازمان بهداشت جهاني براي آزمايش يك واكسن جديد و خطرناك احتياج به داوطلب داشتند. از ميان مراجعين فقط سه نفر واجد شرايط اعلام شدند. يك آلماني، يك ايراني و يك فرانسوي. قرار شد براي انتخاب نهايي با آنها تك تك مصاحبه شود. از آلماني پرسيد: براي اينكار چقدر پول ميخواهيد؟ او گفت: صد هزار دلار، اين پول را ميدهم به زنم كه اگه از اين واكسن مردم يا فلج شدم زنم بيپول نماند. از فرانسوي نيز همين سوال را كردند و او گفت: من دويست هزار دلار ميگيرم، صد هزارتا براي زنم و صدهزارتا هم براي معشوقهام. سوال را از ايراني هم پرسيدند و او گفت:من سيصدهزاردلار ميخواهم. صدهزارتا براي خودم، صد هزارتا هم حق و حساب شما، صد هزارتاشو هم ميدم به اين آلماني كه واكسن را بهش بزنيد!
334- در مسابقه اسبدواني يك نفر صد هزار دلار روي اسب شماره 28 شرطبندي كرد و اتفاقا برنده 500 هزار دلار شد. مسئول برگزاري مسابقه از او پرسيد: چطور اين همه پول رو روي اسب شماره 28 شرطبندي كردي؟ گفت: ديشب خواب ديدم كه دائما جلوي چشمم يك عدد 6 و يك عدد 8 ميآد. مسئول برگزاري پرسيد: 6 و 8 چه ربطي به 28 داره؟ گفت: مگه شيش هشت تا 28 تا نميشه؟
335- منتقد ادبي از نويسنده پرسيد: شما از اصطلاح خلاء دردناك زياد استفاده ميكنيد، مگه ممكنه چيزي هم خالي باشه هم درد كنه؟ نويسنده گفت: عجيبه! مگه شما تا حالا سردرد نگرفتيد؟
336- معلم به شاگرد می گه: 5 تا حيوان درنده نام ببر شاگرد میگه: 2 تا ببر 3 تا شير!
337- غضنفر رفت پيش چشم پزشك. تا وارد شد دكتر گفت: اوه اوه اوه، چقدر چشمات سرخ شده. غضنفر پرسيد: ببينم دكتر، درد هم ميكنه؟
338- از غضنفر سر امتحان پرسيدن: اسم كوچيك پاستور چي بود؟ فكري كرد و جواب داد: فكر كنم انستيتو بود.
339- غضنفر وايستاده بود كنار خيابون و به يك دژبان ارتش نگاه ميكرد. بهش گفت: ببخشيد! شما سرهنگ هستي؟ دژبان گفت: نه. غضنفر رفت و ده دقيقه به مرد خيره شد و اومد و دوباره پرسيد: شما مطمئني كه سرهنگ نيستي؟ دژبان گفت: نه، سرهنگ نيستم. اين ماجرا چندبار تكرار شد، بالاخره دژبان خسته شد و در مقابل سوأل غضنفر كه پرسيده بود شما سرهنگ هستي؟ گفت: آره داداش! من سرهنگ هستم. غضنفر گفت: پس چرا لباس دژبانها رو پوشيدي؟ ميدوني جرمه؟
340- يه نفر رفت استخدام بشه، مأمور پرسيد: اسم؟ گفت: رستم. مأمور پرسيد: اسم پدر؟ گفت: اسفنديار. مأمور پرسيد: اسم مادر؟ گفت: تهمينه. مأمور پرسيد: محل تولد؟ گفت: رشت. مأمور نوشتن رو متوقف كرد و گفت: داشتم ميترسيدم، زودتر ميگفتي
341- ميزبان از يكي از مهمانها خواست آواز بخونه. مهمون گفت: آخه ديروقته، همسايهها ناراحت ميشن. ميزبان گفت: اصلاً مهم نيست. سگ اونا هر شب تا صبح پارس ميكنه.
342- زن به دكتر زنگ زد و گفت: دكتر! تو رو خدا زود خودتون رو برسونين، شوهرم از دست رفت. دكتر خودش رو بالا سر بيمار رساند و او را معاينه كرد و نسخه نوشت و گفت: خانوم عزيز! خيلي نگران شدم. ازتون خواهش ميكنم از اين به بعد آرومتر به من خبر بدين، آخه اعصاب من هم ضعيفه. سه روز بعد زن به دكتر زنگ زد و گفت: سلام دكتر! خوبين؟ خانوم بچهها چطورن؟ انشاءالله كه سلامت هستين. راستي! شنيدين آقاي خاتمي ديروز تو سخنرانياش چي گفت؟ خيلي خوب بود، ضمناً ميخواستم بگم اگر فرصت كردين و زحمتتون نبود، هر وقت كه دلتون خواست يه تك پا تشريف بيارين خونهمون، چون شوهرم تا حدي سكته كرده.
343- ما يه رئيس داريم كه بسيار مسلط هست. اون ميتونه يك ساعت در مورد يك موضوع صحبت كنه. اين كه چيزي نيست، ما يه رئيس داريم كه شيش ساعت سخنراني ميكنه، بدون اينكه موضوعي وجود داشته باشه!
344- يه روز حاج آقا رو بردن براي بازديد از مناطق بمباران شده و يك مدرسه كه در اثر بمباران به خرابه تبديل شده بود بهش نشون دادن. حاج آقا اونجا رو كه ديد، گفت: باز هم خدا رو شكر كه خورده توي خرابه.
345- يك نفر زنگ ميزنه به جايي و ميگه: آقا اونجا شماره 2222222 هست؟ جواب ميشنوه: بله، درست گرفتيد. ميگه: آقا! من انگشتم توي سوراخ 2 نمرهگير گير كرده، تو رو خدا به آتشنشاني خبر بدين بيان منو نجات بدن.
346- به فرمانده پادگان خبر دادند كه پدر يكي از سربازان يك روز قبل مرده است. فرمانده گروهبان را احضار كرد و به او گفت: برو و به اميرخاني خبر بده كه پدرش مرده، منتهي جوري خبر بده كه ناراحت نشه و ضمناً اصول نظامي رو هم رعايت كن. گروهبان سربازان رو به صف كرد و گفت: هر كدوم از شما كه پدرش امروز مرده يك قدم بياد جلو. كسي جلو نيامد، گروهبان گفت: سرباز اميرخاني! چون از دستور مافوق اطاعت نكردي، يه هفته بازداشتي.
347- يك روز مدتي پس از مرگ استالين برژنف داشت در نشست عمومي حزب كمونيست عليه سياستهاي استالين حرف ميزد. يك دفعه از انتهاي سالن صدايي گفت: اون موقع تو كجا بودي كه جرأت نداشتي اين حرفا رو بزني؟ برژنف به طرف صدا برگشت و پرسيد: كي بود؟ كسي جواب نداد. باز هم پرسيد: كي بود؟ باز هم كسي جرأت نكرد جواب بده. برژنف گفت: اون موقع من همون جايي نشسته بودم كه تو الآن نشستي.
348- يك تركه سفارش يك پيتزاي بزرگ را ميدهد، فروشنده از او ميپرسد كه پيتزا را به 6 قسمت تقسيم كند يا 12 قسمت؟ ترك ميگويد: شش قسمت، من هيچگاه نخواهم توانست كه 12 قسمت را بخورم.
349- ترك اولي: تا حالا شكسپير خوندي؟ ترك دومي: نه. كي نوشتتش؟
350- يك روز خاتمي به نماز جمعه تبريز ميرود و آشفته ميگويد: كي گفته تركها خر هستند!؟ يكي از باهوشترين اقوام ايراني تركها هستند. من از همين تريبون اعلام ميكنم كه تركها باهوشند و همين جا هم همين موضوع را ثابت ميكنم. سپس پسري 12 ساله را به تريبون فراميخواند و ميگويد: پسر جان بگو 2*2 چند ميشه؟ پسره ميگويد: 8 تا. مردم با شعار:خاتمي مهلت بده ، خاتمي مهلت بده . خواستار ميشوند كه پسر يك بار ديگر شانس خود را بيازمايد.خاتمي مجددا سؤال را مطرح ميكند و پسر اين بار با مكث بيشتر و تفكر عميقتر ميگويد:6 تا. باز هم مردم ميگويند: خاتمي مهلت بده، خاتمي مهلت بده . خاتمي به پسره چشم غره ميرود و روي كاغذ مينويسد كه جواب 4 است و سپس ميگويد: اين پسر كوچولوي ما جلوي جمعيت هول شده، ايشالا اين بار حواسش رو جمع ميكنه و جواب صحيح رو ميده. خاتمي رو به پسره ميكند و ميگويد: پسر جان دو دو تا چند تا ميشه. پسره بلافاصله ميگويد: چهار تا ميشه. جمعيت با شنيدن جمله فوق دوباره ميگويند: خاتمي مهلت بده، خاتمي مهلت بده، خاتمي مهلت بده،...
351- زن و شوهري به سينما رفتند. در اواخر فيلم، زن، شوهرش را صدا زد و گفت: اين كسي كه بغل دست من نشسته از اول فيلم تا حالا خواب است. مرد با ناراحتي جواب داد: به درك كه خواب است. حالا چرا منو از خواب بيدار كردي؟
352- زن: اگه امشب نيايي بريم خونه مامانم ديگه منو نميبيني! مرد: براي چي؟ زن: واسه اينكه چشمهاتو درميآورم!
353- مرد: قسم ميخوري كه منو به خاطر پولهايم دوست نداري؟ زن: هزارتومن بده تا قسم بخورم!
354- ديوانه اولي: ببينم، مگه تو كري كه جواب سلام منو نميدي؟! ديوانه دومي: نه اون احمد داداشمه كه كره، من لالم!
355- صاحبخانه: هر وقت ميگويم اجاره را بده، ميگويي: بگذار حقوق بگيرم، پس كي حقوق ميگيري؟ مستاجر: هر وقت كه استخدام شدم!
356- پسر كوچولو رو به مادرش كرد و گفت: من نميدانم چرا شبها كه دلم نميخواهد بخوابم به زور مرا ميفرستي بخوابم ولي صبحها كه دلم نميخواهد از خواب بيدار شوم به زور مرا بيدار ميكني؟
357- احمق كسي است كه به همه چيز اطمينان كامل داشته باشد. مطمئني؟ صددرصد!
358- زن: من بر خلاف تو هميشه موقع شنا سرم از آب بيرونه. شوهر: آخه عزيزم، چيز سبك هميشه روي آب ميمونه!
359- مشتري: آقا چرا ديگه ميخواهي توي حلقم را كيسه بكشي؟ دلاك: آخه خودتون گفتين گلوتون چرك كرده!
360- دو ديوانه با هم گفتگو ميكردند. اولي: اگر گفتي فرق كلاغ چيه؟ دومي: خوب معلومه! اين بالش از اون بالش مساويتره!
361- مرد خسيسي كه سي سال قبل از يك فروشگاه كفشي خريده بود، دوباره وارد همان مغازه شد و گفت: ما باز آمديم!
362- اولي به دومي: آن دو نفر را ميبيني؟ ده سال است كه ازدواج كردهاند و به قدري يكديگر را دوست دارند كه آدم فكر ميكند اصلا ازدواجي بينشان صورت نگرفته است!
363- چرا با جوراب خوابيدي؟ آخه اينطوري راحتتر ميخوابم! واسه چي؟ واسه اينكه ديشب با كفش خوابيدم، خوابم نبرد!
364- شنيدم مادرت به رحمت خدا رفته؟ آره! مگه بيماريش چي بود؟ سرماخوردگي. يعني بر اثر سرماخوردگي فوت كرد؟ آره، آخه وسط خيابون يهو عطسهاش ميگيره، تا ميايسته عطسه كنه يه ماشين بهش ميزنه!
365- تركه تيشرت تايتانيك ميپوشه، ميره دريا غرق ميشه!
366- رئيس: خجالت نميكشي تو اداره داري جدول حل ميكني؟ كارمند: چكار كنيم قربان، اين سروصداي ماشينها كه نميذاره آدم بخوابه!
367- مردي در خانهاي ميرود و از پسر صاحبخانه طلب آب ميكند. پسر كاسهاي پر از آب آورده، به دست مرد ميدهد. ناگهان كاسه از دست مرد ميافتد و ميشكند. مرد خجل و شرمنده شروع به عذرخواهي ميكند. پسرك هم براي اينكه دل او را به دست آورد ميگويد: عيب نداره، به بابام ميگم يه كاسه ديگه واسه سگمون بخره!
368- بچهاي از پدرس پرسيد: فرق تفنگ و مسلسل چيست؟ پدرش جواب داد: پسرم وقتي من و مادرت حرف ميزنيم بيا گوش كن. آن وقت ميفهمي فرقش چيه!
369- معتادي كه در حال كشيدن سيگار بود، ميگويد: يه ژمين لرژه هم نمياد كه خاكشتر شيگارم بيفته!
370- سه نفر به جزيره آدمخوارها رفتند. آدمخوارها آنها را گرفتند و در ديگ آب جوش انداختند. كمي بعد در اولين ديگ را برداشتند ديدند اولي از ترس مرده. در ديگ دومي را برداشتند ديدند از ترس بيهوش شده. در ديگ سوم را برداشتند، تركه كه توي ديگ بود، در حالي كه بدنش را مالش ميداد گفت: ببخشيد روشور داريد؟
371- راستي فهميدي ديشب خانه ما دزد آمد و الان دزده تو بيمارستانه؟ نه مگه چطور شد؟ هيچي، زنم فكر كرد، كه دير اومدم خونه!
372- وقتي زنت خونه نيست چه كار ميكني؟ استراحت. وقتي هست چي؟ استقامت!
373- تركه ميره سيگار فروشي: آقا سيگار برگ دارين؟ خير. پس يك بسته كوبيده بدين!
374- روزي راننده كاميون به يك پيچ رسيد، دولا شد آن را برداشت!
375- تركه ميخوره زمين، كمونه ميكنه بعدش تو كلانتري ميگه: من رضايت نميدهم!
376- يه تركه سرشو قيرگوني كرده بود، ميگن چرا اينجوري كردي؟ ميگه: بينيام چكه ميكرد!
377- ببينم، داداش شما چيكاره است؟ راننده است، «روي» ماشين بابام كار ميكنه، داداش شما چطور؟ داداش من مكانيكه، «زير» ماشين مردم كار ميكنه!
378- تركه عينكش را دور دستش چرخاند و بعد به چشمش زد، سرش گيج رفت، نزديك بود بيفته!
379- در نيويورك خانم مستر اسميت رفت پيش وكيل دادگستري و گفت: من ميخوام از شوهرم طلاق بگيرم. وكيل گفت: بسيار خوب، مانعي ندارد... فعلا دوهزار دلار بدهيد تا ترتيب كارتان را بدهيم. خانم گفت: زكي! 500 دلار ميگيرند كه او را بكشند، چرا دو هزار دلار بدهم؟
380- تركه نبض بيمار را گرفت و گفت: نميدانم مريض مرده يا ساعت من خوابيده
381- تركه چهار تا قالب صابون ميخوره تا به مرز خودكفايي برسه!
382- موشه وارد داروخانه شد و گفت: آقا مرگ من داريد؟
383- تركه خبر داغ ميشنود، گوشش ميسوزد!
384- دوتا پسر حوصلهشان سر رفته بود. يكي از آنها گفت: بيا شير يا خط بيندازيم. اگر شير شد ميريم دوچرخه سواري، اگر خط شد ميريم ماهواره نگاه ميكنيم و اگر سكه روي لبهاش ايستاد ميريم درس ميخونيم!
385- معلم: الفباي فارسي رو بگو ببينم. شاگرد: الف – ب – پ – ت – ث – چهار – پنج – شش – هفت... معلم: الفباي انگليسي رو بگو ببينم. شاگرد: ا – بي – سي – چهل – پنجاه – شصت – هفتاد... معلم: الفباي يوناني رو بگو ببينم. شاگرد: آلفا – بتا – ستا – چهارتا – پنجتا ... معلم: نخواستم بابا يه شعر بگو. شاگرد: نابرده رنج گنج – پنج – شش – هفت...
386- تركه ميرسه، ميخورنش.
387- لره داشته پشت بوم خونش رو آسفالت ميكرده، آسفالت زياد مياره، سرعت گير ميذاره!
388- جواد عطسه كرد. بهش گفتند: عافيت باشه. گفت: يه بار ديگه زرت و پرت كني ميزنم پك و پوز تو خورد ميكنم.
389- مرد: بازهم كه پارچه خريدي؟ زن: ميخوام برات دستمال بدوزم. مرد: اين كه چهار متر پارچه است؟ زن با بقيهاش هم براي خودم يه پيرهن ميدوزم.
390- غضنفر يه نفر رو تو خيابون ديد و پرسيد: شما علي پسر ممدآقا پاسبان نيستي كه توي ابهر سر كوچه چراغي مأمور بود؟ پسر گفت: چرا!؟ غضنفر گفت: ببخشيد! عوضي گرفتم.
391- از يه امريكايي و يه آفريقايي و يه ايراني می پرسن: نظرتون راجع به کوپن گوشت چيه؟آمريکايي میگه: کوپن چيه؟ آفريقايي ميگه: گوشت چيه؟ ايرانيه ميگه: نظر چيه؟!
392- آرنولد ميره آبادان، همون شب اول آبادانيه تو خيابون بهش گير ميده كه: ولك تورو جون بوات.. تو رو جون ننت، فردا ما رو تو خيابون ديدي بهم سلام كن! خلاصه اونقدر التماس ميكنه، تا آخر آرنولد قبول ميكنه. فرداش آبادانيه داشته با دو سه تا از رفيقاش تو خيابون چرخ ميزده، يهو ارنولد مياد ميگه: سلام عبود! آبادانيه ميگه: اَاهه ... باز اين سيريش اومد!
393- باباهه (حواسش نبوده که کلاهش سرشه) به بچهاش میگه برو کلاه منو بيار. بچه میگه: بابا کلاهت که رو سرته! باباهه میگه: اه...پس...نمیخواد بری بياريش!
394- به غضنفر ميگن چرا زن نميگيري؟ ميگه: اي بابا، كي مياد زنش رو بده به ما؟!
395- غضنفر عقب عقب راه ميرفته، ازش ميپرسند: چرا اينجوري راه ميري؟ ميگه:آخه بچهها ميگن از پشت شبيه آلن دلوني!
396- بهمن و علی(اصفهانی) سرباز بودن. بهمن ميميره، علی ميره برای خانواده بهمن تلگراف بزنه که بهمن مرده. مسئول تلگرافخونه میگه: هر کلمه هزار تومان، برای تاريخ و امضا هم پول نمیگيريم. علی میگه بنويس: بهمن تير خرداد مرداد !
397- اصفهانيه موز میخوره معدهاش تعجب می کنه !
398- غضنفر دو تا بلوك سيماني رو گذاشته بوده رو دوشش، داشته ميبرده بالاي ساختمون. صاحبكارش بهش ميگه: تو كه فرقون داري، چرا اينا رو ميگذاري رو كولت؟! غضنفر ميگه: اون دفعه با فرقون بردم، اون چرخش پشتم رو اذيت ميكرد!
399- به غضنفر گفتند: ۱۷ شهريور چه روزيه؟ کمی فکر کرد و گفت: فکر می کنم ۱۵ خرداد باشه!
400- دو نفر در طول مهماني كنار هم نشسته بودند و در طول دو ساعت يك كلمه هم با هم حرف نزدند. پس از دو ساعت يكي از آنها به ديگري گفت: پيشنهاد ميكنم حالا در مورد موضوع ديگري سكوت كنيم!
بقیه در ادامه مطلب..............................................................
:: بازدید از این مطلب : 718
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2